کنار اتوبان کسی ایستاده که توت می فروشد
راهنما می زنم، ضبط را کم میکنم، ده متر جلوتر می ایستم. قبل از اینکه پیاده شوم چشمانم را می بندم.

نوری از لای برگهای درخت به چشمم میخورد که مجبور هستم کمی جایم را تغییر دهم. ناگهان یک توت آبدار به روی صورتم می افتد که شش سالگی ام را کثیف میکند. با دوستم پژمان انقدر توت خورده بودیم که بویش آزارم میداد، توت هایی که در لحظه ای چیده میشد و به دهانم می رسید. البته این بوی آزاردهنده یک روز دوام داشت و فردا قرارمان را زیر درخت توت فراموش نمی کردیم. به ساعدم نگاه میکنم که زخم شده با خود میگم "این پژمان دست پا چلفتی قلاب گرفتن بلد نیست" شلوار هم پاره شده که باز ناراحت می شوم و تمام تمام ناراحتی های شش سالگی لحظه ای بعد فراموش شد. 

از ماشین پیاده میشوم، عینک آفتابی می زنم قدم زنان به طرف توت فروش می روم در ازای بیست هزار تومان کاسه ای پر از توت می گیرم. 
ساعدم زخم نیست
شلوارم هم پاره نیست
توت به صورتم نیوفتاده
اما رغبتی برای خوردن توت ندارم. 

سیاه پوش اردیبهشتی هستم که دست و پا زخمی باز از هر درختی بالا می رفتم تا آن توت را بچینم شاید هم میوه ای نبود ولی نگاهم که وسعت پیدا میکرد، لذتش کم از توت خوردن نبود