سی سال گذشته ولی من هنوز عادت نکردم به کسی که هر روز تو آینه می بینمش. راستش رو بخوای تقریبا میتونم بگم ازش بدم میاد از اینکه همیشه چشمام رو کمی باز تر میکنم و وقتی میخندم نگرانم که خنده زشتش رو کسی نبینه. هیچ وقت اونطور که من میخواستم نبود. کلمه های خوبی بلده ولی وقتی میخواد حرف بزنه خیس عرق میشه که هندل نزنه ولی خراب میکنه. من همیشه از اینی که هستم فراری بودم شاید الان بیست و سه تا روانشناس بگن با خودت این باش و اون باش ولی خب من سی سال از یه نفر بدم میومده و حتی تو تصوراتم هم یکی دیگه رو به جاش میزاشتم. اصلا چند بار پیش اومده یه آینه اتفاقی دیدم و گفتم : اوه این کیه دیگه بابا بعد دقت کردم دیدم همون نکبتیه که همیشه باهاش دعوا دارم. 

حالا من همچین ظاهر ماجرا برام مهم نیست از اخلاقاش هم همچین خوشم نمیاد. بی ثبات و سست عنصر بهترین صفاتیه که میتونم بگم تا این مطلب منتشر بشه. راستشو بگم حسادت به همه کس رو تجربه کردم یعنی تو این یکی رکورد دارم. 

راستش بعد این همه چرند که نوشت فکر میکنه فقط یه چهارشنبه بد داشته.