چند سال پیش سرکار نشسته بودیم، یکی از همکاران نازنین آمد و گفت فلانی فیس بوک داری. گفتم نه. گفت مگه میشه. باور کنید که در این لحظه انگار کسی گفته باشد خاک برسر بیچاره ات که نداری بدبخت، بی فرهنگ. خلاصه عصر آن روز سریعا فیس بوک ثبت نام کردیم و تمام فیلد ها را پر کردیم. تمام علاقه مندی ها، فیس بوک حسن دردشتی که همکلاسی دبستانمان بود و آن موقع هم جز اینکه یکبار ساندویچ ما را به زور گرفت رابطه ای نداشتیم را با ما دوست کرد و الی آخر.

از این رو احساس میکردیم باید روزی یک پست گذاشته شود تا مثلا فرهیخته باشیم هر روز فعالیت میکردیم و عکسهامان را میگذاشتیم. دروغ نگویم من از آنهایی نیستم که خیلی خوش قیافه باشد (این هم داستان دارد) مثلا از هر صد عکس یک عکس را انتخاب میکردیم و به اشتراک می گذاشتیم. چند لایک می گرفت و دو سه تا کامنت از همان امثال حسن دردشتی، مثل " بچه خوشگل" ، "خیلی لایک داری جیگر"، "خوشتیپ ندزدنت" و حتی خیلی بدتر از اینها. 

ایام گذشت و من به عینه دیدم من و حسن دردشتی که اگر میخواستیم دوست بمانیم خب از همان روز می ماندیم حالا چرا باید عکسهای همدیگر را لایک کنیم. و عمده فیلم ها و عکس هایی که در فیس بوک می گذارند یا مقایسه فرهنگ سخیف ژاپن و اروپا با فرهنگ پایین ماست یا خنده دار هایی که همان لحظه فراموش می شدند. و رسما وقت ما را به ... می دهند. اما کار از کار گذشته بود ما دیگر آلوده شده بودیم خلاصه دوره هایی گذاشتیم برای فیس بوک درمانی. 

البته من به شخصه خیلی تلاش کردم که از فیس بوک استفاده مثبتی بکنم، مثلا چند نفر آمریکایی را friend کردم که زبانم تقویت شود ولی آنها هم چیز خاصی نمی گفتند و فقط به اختصار چند جمله زیر پست هایشان بود. یا حتی یک گروه کوهنوردی و یک گروه فارسی را پاس بداریم ساختم که آنها هم هیچ که هیچ ازش در نیامد. 

حالا برادرش اینستاگرام یقه مان را گرفته. اصلا کتابی تمام می شود یا شروع میشود. اصلا کسی با مادرش 15 دقیقه بدون نگاه کردن به گوشی اش حرف زده اصلا دوستت دارم ها را به جز استیکر فرستادن، جور دیگر یاد گرفته ایم. غذایی را به ذوق خوردن نه عکس گرفتن درست می کنیم. مسافرتی رفته ام که چشمهایم روی سرم باشد نه لنز دوربینم.